البرت ازکودکی تا نوجوانی
.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت


 ۲.  کوشش

 

مدرسه برای آلبرت سخت تر و سخت تر می شد. او مجبور بود زبان لاتین و یونانی بیاموزد؛ در حالی که نه زبان آن را داشت که به یک زبان خارجی سخن گوید و نه رغبت آن را که دستور زبان را حفظ کند. از تمرین و مشق دانش آموزان متنفر بود. به نظر او نوشتن مکرر قوانین و تکرار آن ها کاری بیهوده بود. او با درس تاریخ میانه ای نداشت  و نمی فهمید که چرا باید این همه روز و ماه و سال را یاد گرفت، چون این اطلاعات در کتاب ها یافت می شد و نیازی به از بر کردن آن ها نبود.

 

 

  آلبرت یک بار از عمو جیک پرسید جبر چیست؟ او پاسخ داد: جبر یک علم لذت بخش است. ما به شکار حیوان کوچکی می رویم که نامش را نمی دانیم؛ بنابر این آن را ایکس می نامیم و هنگامی که شکارمان را زدیم، ناگهان نامش را به خاطر می آوریم. زمانی که دانش آموزان هنوز بر سر یک جمع ساده گیج بودند، آلبرت مفهوم ایکس را در جبر می فهمید. او عاشق مطالعه بود. مجموعه کتاب های ساده «برنشتاین در علم طبیعی» در باره حیوانات، گیاهان، ابرها، شهاب ها و آتشفشان ها مورد علاقه او بودند. آلبرت علاقمند هندسه، ریاضیات و موسیقی بود. مادرش به موسیقی علاقمند بود و موسیقی دانان آماتور را هر هفته به خانه دعوت می کرد. آلبرت در سن شش سالگی  ویالونی از مادرش کادو گرفت. کسی که باعث شد او کتابخوان شود، پروفسور روئس استاد ادبیات کلاسیک بود.

 

 آلبرت در آخرین سال جیمنازیوم بود که شنید مغازه الکتریکی ورشکست شده است. پدر و مادرش به شهر میلان در ایتالیا رفتند و آلبرت را به یک پانسیون شبانه روزی در شهر مونیخ  سپردند. او از بس از معلم ها سوال می کرد دیگر احترامی پیش آن ها نداشت. بنابراین بعد از شش ماه گواهی دکتر گرفت و نزد والدینش به میلان ایتالیا رفت.

 

 

۳. تعطیلات در ایتالیا

 

آلبرت ایتالیای زیبا را بسیار دوست داشت. او از این که پیش خانواده اش برگشته خیلی خوشحال بود. مادرش پاولین به او رسیدگی کرد تا وضع جسمی و روحی اش خوب شد. هر کجا می رفت با خود کتابی داشت. قدم زدن بزرگ ترین تفریح او بود. او چنین می پنداشت که گردش، نزدیکی به طبیعت است. حتی عجایبی که ساخته دست بشر بود توجه او را جلب می کرد.

 

در میلان آلبرت تابلوی شام آخر اثر لئوناردو داوینچی را بر دیوار کلیسا دید و از زیبایی آن تعریف کرد اما متذکر شد که رنگهای شگفت انگیز داوینچی از بین رفته اند. مادرش آن را نتیجه گذشت زمان دانست ولی آلبرت گفت: «بسیاری از تابلوها با این که سالیان درازتری از عمرشان می گذرد هنوز روشن و واضح هستند. به نظر من داوینچی آزماینده بوده و جنبشی جدید به راه انداخته و رنگهای تازه و امتحان نشده را بکار برده چون دانشمند بوده و کوشش داشته به ناشناخته ها دست یابد.» فردای آن روز آلبرت به قصد پیدا کردن ناشناخته ها، پای پیاده به سوی جنوب حرکت کرد. از جلگه لومباردی به جنوا و سپس پیزا و فلورانس رفت. او در بین راه برای استراحت چادر میزد. وقتی به خانه برگشت، اخبار بدی در انتظارش بود. کار پدرش بار دیگر با شکست مواجه شده بود و آن ها باید به شهر پاویا در ایتالیا مهاجرت می کردند.

 

 

۴. درماندگی

 

آلبرت قصد داشت در پاویا آموزگار شود ولی مدرکی برای انجام این کار نداشت. والدینش او را نزد یکی از افراد فامیل در زوریخ فرستادند تا در دانشگاه پلی تکنیک فدرال سویس درس بخواند. آن ها به سختی پول اندکی برای پسرشان می فرستادند. آلبرت در امتحان ورودی رتبه خوبی نیاورد اما رتبه دروس فیزیک و ریاضی اش بسیار خوب شد. رییس دانشگاه او را راهنمایی کرد که قبل از هر چیز به مدرسه مقدماتی آراو برود. در این مدرسه بود که آلبرت عاشق مدرسه شد چون از مشق و انضباط شدید خبری نبود. مدتی در خانه استادش پروفسور وینتلر اقامت گزید. در مدت اقامت با پروفسور وینتلر و خانواده اش بیشتر جذب موسیقی و پیاده روی شد. نظرش درباره این خانواده بسیار خوب بود چنان چه سال ها بعد خواهرش با یکی از پسران وینتلر ازدواج کرد.

 

 



 

 

۵. ایام دانشگاه

 

در مدتی کمتر از یکسال آلبرت دیپلم گرفت و وارد دانشگاه پلی تکنیک زوریخ شد. او دیگر علاقه ای به ریاضی نداشت ولی می دانست شدیدا علاقمند فیزیک است. تنها سرگرمی اش در این ایام غیر از درس فیزیک، موسیقی بود. گاهی که پولی پس انداز می کرد به کنسرت می رفت. در دانشگاه دوستی به نام مارسل گروسمن پیدا کرد که شاگرد منظمی بود و در طول چهار سال دانشگاه جزوه هایش را در اختیار آلبرت گذاشت. آلبرت با وجود این جزوه ها توانست دانشگاه را به اتمام برساند. او در پایان سال تحصیلی با دختری مو مشکی به نام میلوا ماریتچ دانشجوی رشته علوم اهل صربستان ازدواج نمود.

 

 

۶.  کارجوی گرسنه

 

در بیست سالگی آلبرت تبعه سویس شد. چون درسش به اتمام رسیده بود دیگر پولی از خانواده اش دریافت نمی کرد. او مایل بود استادیار دانشگاه شود ولی پست مربوطه خالی نبود. علاوه براین، استادان قدیمی راضی نبودند یک جوان یهودی در کنار آن ها باشد. آلبرت مدتی در یک مدرسه فنی جانشین استاد فیزیک شد. در ابتدا شاگردان کلاس او را مسخره می کردند ولی وقتی استاد دایمی خودشان برگشت آن ها بسیار متاسف بودند. پس از آن معلم خصوصی دو پسربچه شد ولی این کار را هم از دست داد. پدر مارسل گروسمن در اداره ثبت اختراعات شهر برن سویس برای او کار پیدا کرد. هنگامی که شخصی درخواست ثبت اختراعش را داشت، شرح فنی آن را به همراه طرح ها و نقشه ها به این اداره می فرستاد و آلبرت باید آن را بررسی می کرد و اگر براستی اختراع ارزشمندی بود می بایست آن را به زبان غیر فنی بنویسید.

 

 

۷. دوران کارمندی

 

آلبرت از زندگی زناشویی و کارش راضی بود. او در منزل جلسات علمی می گذاشت. «فرضیه نسبیت» در همین ایام به ذهنش رسید. اولین و دومین پسرش، آلبرت کوچک و ادوارد به دنیا آمدند. او بچه را در کالسکه می خواباند و به گردش می برد و در همان حال به تفکراتش ادامه می داد.

 

 

 در سال ۱۹۰۵ چکیده عقایدش را در مورد بعد و زمان برای یک مجله فیزیک فرستاد. پروفسور ماکس فون لاو به دیدارش آمد و او را به جمع دانشمندان بزرگ اروپا در کشور اتریش دعوت کرد. آلبرت در این جمع شرکت کرد و از آن پس مشهور شد. آلبرت در کنار کار در اداره ثبت اختراعات شهر برن، در دانشگاه برن نیز تدریس می کرد. او در سن بیست و سه سالگی دانشیار استادی دانشگاه زوریخ شد.

 

 

۸. دوران استادی دانشگاه

 

آلبرت موفقیتش را به اطلاع مادرش رساند. او کماکان به ظاهرش اهمیت نمی داد. اینشتاین صاحب شخصیتی کاملا متواضع و محجوب بود. مادام کوری و ماکس پلانک از جمله دانشمندانی بودند که شخصا در جلسه سخنرانی آلبرت اینشتاین شرکت کردند. از اقامت اینشتاین در زوریخ چندان نگذشته بود که دانشگاه پراگ به او پیشنهاد استادی داد. آلبرت پذیرفت و به همراه خانواده اش به آن جا نقل مکان نمود. جنگ کوچکی که در کشور بالکان جان گرفته بود، صلح جهانی را تهدید می کرد و می رفت که به جنگ بین الملل تبدیل شود. پراگ نا امن شده بود. دانشگاه فدرال پلی تکنیک زوریخ پیشنهاد استادی به اینشتاین داد و او علیرغم میلش فقط به خاطر همسرش این پیشنهاد را پذیرفت. در آن جا با دوست سابقش مارسل گروسمن همکار شد. اما چندان در زوریخ نماند و به فرهنگستان علوم پروس برلین در آلمان رفت. او اقامت سویسی خود را حفظ نمود. همسر و فرزندانش در زوریخ ماندند.

 

 

۹. سالهای جنگ

 

آلبرت در سال ۱۹۱۴ از میلوا جدا شد. پدرش مرده بود و مادرش با خواهرش مایا زندگی می کرد. به درخواست مادرش به دیدار خانواده عمو رودی رفت. در آن جا دختر عموی بیوه اش الزا را دید که با دو دخترش زندگی می کند. او آپارتمانی در جوار خانواده عمو رودی اجاره کرد. آلبرت اینشتاین همه کوشش هایش را روی تحقیق و پژوهش متمرکز کرده بود و موفق شد «فرضیه نسبیت» را کامل تر کند. در همین ایام جنگ جهانی اول شروع شد. او با الزا ازدواج کرد. آلبرت مخالف جنگ بود و این رهبران آلمان را گیج کرده بود.

 

 

۱۰. شهرت

 

فرضیه نسبیت اینشتاین، در یک کسوف کامل با عکس هایی که گروه اعزامی انجمن پادشاهی انگلستان در آفریقا و برزیل گرفتند به اثبات رسید. آلبرت از این به بعد شهرت بیشتری پیدا کرد ولی آرامشش را از دست داد. در یکی از سفرهایش، همسرش الزا، لباس های رسمی در چمدان آلبرت گذاشت. وقتی آلبرت از سفر برگشت، الزا لباس ها را دست نخورده دید و متوجه شد که او لباس ها را نپوشیده است. وقتی علت را از او پرسید آلبرت جواب داد: «فراموش کردم. اما یک چیز مهم این است که آن ها آمده بودند ببینند من چه می گویم، نه این که چه می پوشم.»

 

 

 آلبرت در هنگام مسافرت با قطارهای درجه سه سفر می کرد. آلمان ها به «فرضیه نسبیت» او «علم یهودی» نام دادند و او از این مطلب رنج می برد. بعدها او به مقام استادی دانشگاه لیدن در هلند منسوب شد.

 

 

۱۱. اولین سفر به آمریکا

 

در سال ۱۹۲۱ آلبرت به اتفاق همسرش به نیویورک رفت. در آمریکا خبرنگاران از او پرسیدند که آیا می تواند فرضیه نسبیت خود را در یک جمله بیان کند و او صادقانه جواب منفی داد. از همسرش الزا پرسیدند: «آیا شما فرضیه نسبیت را می دانید؟» و او جواب داد: «فهم این فرضیه برای خوشبختی من لازم نیست.»

 

  در نیویورک استقبال بسیار گرمی از آن ها صورت گرفت. شهردار نیویورک کلید شهر را به او اهدا کرد. آن ها به کاخ سفید در واشنگتن رفته و با پرزیدنت وارن هاردینگ ملاقات کردند. اینشتاین در دانشگاه های پرینستون، هاروارد و کلمبیا سخنرانی نمود. بعد از گذشت سه هفته در یک میهمانی شام از طرح ایجاد دانشگاهی در فلسطین با اشتیاق استقبال کرد. یکی از خبرنگاران به او گوشزد کرد: «شما دانشمند هستید و بنگاه خیریه ندارید.» او پاسخ داد: «من در حال حاضر یک بشر هستم و بشریت بر هر چیز حتی علم تقدم دارد.»

 

  اینشتاین معتقد بود که در کتاب ها می توان همه چیز را یافت ولی در کالج ها نحوه تفکر را می توان فرا گرفت.

 

۱۲. اوج شهرت

 

در برگشت از آمریکا، آلبرت و الزا به انگلیس رفتند. لرد هالدان مهماندار آن ها بود. مراسم با شکوهی برای آن ها تدارک دیدند .تجملات این مراسم برای آن ها بسیار دست و پاگیر بود. آلبرت در مراسم شامی در انگلیس با جرج برناردشاو و دیگر افراد معروف روبرو شد. اینشتاین خوشحال بود چون در کشوری حضور داشت که اسحاق نیوتن را به جامعه بشریت تحویل داده است.

 

 

۱۳. جهانگردی

 

در برگشت به آلمان، اینشتاین مدالها، جوایز و تقدیر نامه های بسیاری دریافت نمود. اما علاقه ای به آن ها نداشت. او چند ماه پس از بازگشت از ایالات متحده، موافقت کرد که  درژاپن به ایراد یک سخنرانی بپردازد. در اولین سخنرانی اش به مدت چهار ساعت صحبت کرد. همه سراپا گوش بودند. در سخنرانی بعدی به قصد رعایت حال شنوندگان دو ساعت صحبت نمود، غافل از این که آن ها سخنرانی چهار ساعته را بیشتر می پسندیدند و صحبت های کوتاه او را حمل بر توهین قلمداد کردند!

 

 

  در ژاپن برای حمل و نقل، به او و همسرش یک ریکشاو، وسیله نقلیه ای که نیروی محرکه آن انسان است دادند. اما او چون با استثمار آدم ها مخالف بود آن را نپذیرفت.

 

 

 در بازگشت از ژاپن، به فلسطین و آلمان رفتند. جایزه فیزیک نوبل از طرف شورای علمی سوئد به آلبرت اینشتاین اعطا شد و او این جایزه را شخصا از دست پادشاه سوئد دریافت کرد. یک چک چهل هزار دلاری نیز به آلبرت داده شد که آن را تماما خرج هزینه تحصیل فرزندانش در سوئیس کرد.

 

 

۱۴. مهاجرت از آلمان

 

درسال ۱۹۲۵ آلبرت اینشتاین سفری به آمریکای جنوبی کرد. در سال ۱۹۲۹ در سن پنجاه سالگی «نظریه میدان واحد» را ارائه داد.

 

 

  او طرفدار راحتی و آزادی بود. مثلا جوراب را چیز زائدی می دانست. اگر می توانست حتی کفش را در می آورد و با پای برهنه راه می رفت.

 

 

 او را برای سه ماه به کالیفرنیا دعوت کردند تا از موسسه تکنولوژی کالیفرنیا دیدن کند. در راه مسافرت به سواحل غربی، در نیویورک از کلیسای رویورساید دیدن کرد. به او گفتند که نام ششصد تن از برجسته ترین بزرگمردان تاریخ در این کلیسا حک شده است.  آلبرت خود را تنها فرد زنده در میان این ششصد نفر دید. در بازگشت از کالیفرنیا، سرخپوستان هوپی در آریزونا او را رسما به عضویت قبیله خود پذیرفته و نامش را «منسوب بزرگ» گذاشتند.

 

 

 

 

 

وقتی آلبرت به آلمان بازگشت، فیلد مارشال هیندنبرگ، برای رسیدن به مقام ریاست جمهوری آلمان، بر علیه مردی به نام آدولف هیتلر شوریده و بر او پیروز شده بود. آلبرت تصمیم گرفت دوباره به کالیفرنیا برود. او دیگر هرگز به خانه و محل کارش در آلمان بازنگشت.

 

 

 ۱۵ .آواره آزادی

 

 

اینشتاین آمریکا را برای این که به مهد آزادی و دموکراسی معروف بود دوست داشت. مردم آمریکا اینشتاین را دوست داشتند. کودکی دبستانی، حیوانی را که خودش حکاکی کرده بود برایش فرستاد. مردی بی کار، کمی تنباکو برایش فرستاد. گاهی هدایای گران قیمتی هم دریافت می کرد. یک صنعتگر ثروتمند، ویالونی به ارزش سی هزار دلار به او هدیه کرد که آن را پس فرستاد، چون آن را شایسته دست هنرمندی واقعی می دانست.

 

 

 هیتلر در سال ۱۹۳۳ دیکتاتور آلمان شد. اینشتاین دیگر هرگز با آلمان برنگشت. آلبرت و همسرش مدتی در بلژیک اقامت گزیدند. آلمانی ها از این که آلبرت دیگر به آلمان برنمی گردد  خشمگین بودند. پادشاه و ملکه بلژیک از آن ها استقبال گرمی کرده و برای محافظت از آن ها نگهبان استخدام کردند.

 

 

 آن ها سرانجام به ایالات متحده رفتند. حقوق بالایی برای اینشتاین در دانشگاه پرینستون در نظر گرفتند که او آن را نپذیرفت.

 

 

۱۶. زندگی در پرینستون

 

آلبرت و الزا به پرینستون رفتند. در سال ۱۹۳۶ الزا درگذشت. منشی آلبرت به وضع غذایی او رسیدگی می کرد. آلبرت هر بامداد، گردشی در حوالی شهر داشت و زندگی آرامی را می گذراند. او برای مردم کشورش بسیار نگران بود. خواهرش، مایا، در سال ۱۹۳۹ به دیدنش آمد. او در ایتالیا زندگی می کرد و بسیار به آلبرت شبیه بود. در همان سال بود که دو دانشمند آلمانی به سراغش آمدند و درباره نیروی اتم با او صحبت کردند، همان عقایدی که قبلا اینشتاین در سال ۱۹۰۵ منتشر کرده بود. آن دو از اینشتاین خواستند تا از پرزیدنت روزولت بخواهد آن ها را حمایت کند. اینشتاین نامه ای به پرزیدنت نوشت و این آغاز عصر اتم بود.

 

 

۱۷. بمب اتم

 

در ششم اوت ۱۹۴۵، اولین بمب اتم در هیروشیمای ژاپن منفجر شد. اینشتاین از شنیدن این خبر بسیار متاثر شد. او هرگز قصد نداشت از علم و دانشش برای تخریب استفاده شود.

 

 

18. آخرین کلمات

 

آخرین دست خط های آلبرت اینشتاین را بر روی تخته سیاه برای همیشه حفظ کرده اند. در سال ۱۹۵۵ اینشتاین ۷۶ ساله شده بود و وضع جسمانی خوبی نداشت. اما هنوز فعال بود، به عنوان مثال دختر همسایه برای حل تکالیف ریاضی اش از او کمک می خواست و او دریغ نمی کرد.

 

 

آلبرت اینشتاین در ۱۸ آوریل همان سال در کنار پرستارش درگذشت. آخرین کلماتش را به زبان آلمانی بیان نمود ولی هرگز کسی نفهمید که این استاد بزرگ در لحظات آخر چه گفت چون پرستارش آلمانی نمی دانست!

 

در شب سالگرد مرگ دانشمند بزرگ، چراغهای اتاق کارش را تا صبح روشن نگه می دارند.




:: بازدید از این مطلب : 613
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
ن : ehsanyas
ت : سه شنبه 23 دی 1389
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پشتیبانی